Lunatic

من دیوانه‌ام ؛ خدا برای دیوانه‌ها همه کار می‌کند.

Lunatic

من دیوانه‌ام ؛ خدا برای دیوانه‌ها همه کار می‌کند.

Lunatic

طلوعِ قشنگِ غروب ، درونگرایِ برون‌نویس، روشن‌ترین مشکی.

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۷/۲۶
    .
۲۶
مهر

.

حس میکنم دارم از شدت غم متلاشی میشم

۲۶
مهر
از من خاطره‌ای نگه دار،
ریشه‌ات که خشکید به حال خاطره‌مان گریه کن،
سبز می‌شویم...
۲۲
اسفند


پیانویی ناکوک در اتاق زیرشیروانی،
درست بین مرز ساحل و دریا و یا عقل و رویا.
دست‌هایم کلاویه‌های دلتنگی‌ می‌نوازند؛
برقص با بوسه صاعقه،
با غرش جوب‌های فرسوده،
با دست‌‌های مصنوعی من، برقص؛
با غم برقص!
ساعتی بعد، باد ما را با خود خواهد برد
و پیانو چنان مرداب خفته‌ست،
دست‌های من چوبین و سوخته،
عمر من هیزم و خیال تو الکل،
آتش زدیم به این رویا...

 

۲۷/آبان/۱۴۰۰

 

۲۲
اسفند


به تو فکر می‌کنم...
به قلبت ، که نبض تو را
و شعر مرا ، سروده!

 

 

۲۲
اسفند


دلبرِ من!
دلبرِ نداشته‌ی‌من...
من‌ تو را زیسته‌ام
و چشمانِ تو زیستگاه دائمیِ افکار من است!

 

 

۲۲
اسفند


می‌خندی و بعد خنده رو لبت خشک می‌شه...
دیگه دندونات از جلدشون بیرون نمیان، خطای کنار لبت پررنگ نمی‌شن...
تا روزی که علف هرز لبخند مصنوعی رو از ریشه بِکَنی!

 

۸/دی/۱۴۰۰
 

۲۲
اسفند

 

از منفی بی‌نهایتِ تولد تا مثبتِ بی‌نهایتِ مرگ.
منفی یک: کسی جز او نمی‌داند چه شد.
صفر: لبخندی زد و گفت:《فَتَبارَک الله احسَن الخالقین》
یک: یک سیب از درخت چید‌.
دو: پا به زمین گذاشت.
و سه: شروع بی‌نهایت!
آیا صفر از همان هیچ بوده‌است و بی‌نهایت تا همان هیچ خواهد بود؟!
در واقع اعداد از همان صفر، یک، دو و تا هزار و سیصد و نود و هشت و بی‌نهایت ساخته‌ی ذهن انسان هستند. آن‌ها اگر نبودند، من و شما برای معرفی خودمان به جای تعدادی عدد، می‌گفتیم: یکی از ساکنان کره‌ی خاکی بین هیچ و پوچ.
از صفر تا بی‌نهایت ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعت‌ها و حتی قرن‌ها می‌گذرند و چه ساده با این ارقام دنیا را محدود کرده‌ایم.
بیخیال اعداد، از صفر تا بی‌نهایت یکی از ساکنان این کره خاکی باش!

 

 

 

۲۲
اسفند

و حالا شب
قطره‌ای‌ست از رازِ تاریکی دریا
که من اینجا چشم‌هایت را گرداب می‌بینم
در خواب، سراب می‌بینم و غرق می‌شوم.
و شب قصه‌ای‌ست بی‌سرانجام؛
چون ژرفای دلتنگیِ من،
چون پهنای آزادیِ پرنده در قفس...
با من از شب‌هایت بگو،
از تاریکی چشم‌هایت بگو.
جانِ بی تکرارِ من
از رسوایی رازم بگو!

 


بیست و یکم شهریور ماه یک‌هزار و چهارصد

 

 

۲۲
اسفند

همسایه دیوار به دیوارم بود، وقتی می‌‌رفت شهر که پیشرفت کنه من رو اینجا جا گذاشت! بین خرمن‌های گندم...
سیلوی من خط تلفن نداره که هر روز بهش زنگ بزنم، پستچی ماهی یک بار میاد تا نامه‌هام رو ببره شهر...
هفته پیش نامه‌ای فرستاده بود و نوشته بود آن‌قدر سرم شلوغ است که نامه‌هایت را نخوانده‌ام...
فدای سرِ شلوغش می‌روم با مترسک بخندم!

 


 

 

۲۲
اسفند


در این ناگه سرانجامِ روز، عقربه‌ها و چشم‌هایت در خواب بود، بوسیدمت.
در صبح زمستانی‌ات عطر بهار نارنج خواهد رقصید و از خط لبخندت نارنج می‌روید.
در این ناگه سرآغازِ روز، عقربه از خواب پرید، شاخه‌ی رقاصِ نارنجم شکست!
قبل از آن که ببوسمت...

 

از مجموعه #بوسه_های_ثبت_نشده

یازدهم بهمن‌ماه یک‌هزار و چهارصد خورشیدی