Lunatic

من دیوانه‌ام ؛ خدا برای دیوانه‌ها همه کار می‌کند.

Lunatic

من دیوانه‌ام ؛ خدا برای دیوانه‌ها همه کار می‌کند.

Lunatic

طلوعِ قشنگِ غروب ، درونگرایِ برون‌نویس، روشن‌ترین مشکی.

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۷/۲۶
    .
۲۲
اسفند


دوست داشتم ببوسمت
مثل کودکی که زمین می‌خورد، زخم بزنم به نیشکرِ لب‌هات!

 


#بوسه_های_ثبت_نشده

۲۲
اسفند


شعر ها و وزن‌ها و کلمه‌ها
به سازِ تو می‌رقصند
که گرفتن دست‌های تو رویای هر کلمه‌ست
از جمله من که کلمه‌ای جز تو نیستم...

 


#نامه_های_بدون_تمبر

۲۱
اسفند

جناب شعرهای من،
پلک‌های شما کتاب تاریخ عاشقانه مرا ورق می‌زنند.

۲۱
اسفند

جنابِ شعر های من
قافیه‌های عاشق و رقاص
با سازِ صدای‌ِ تو از پا می‌افتند!

 

 

۲۱
اسفند


هوابغضِ‌مه‌آلودش‌را‌پوشیده ؛ بانوازشِ‌نسیم و نور کمرنگِ‌ماه، خط‌های‌آشفته‌دفترم‌می‌رقصند!
یک‌خط‌شاملو‌‌نوشته‌ام ، دو‌سه‌خط‌مولانا و به عشقِ‌توچندجرعه‌‌فروغ...
شعرهایم‌رانوشیدم؛لبت‌رابوسیدم‌؛وباخیالِ‌راحت‌می‌روم‌لباس‌ِمرگ‌بپوشم...
فنجان‌قهوه‌غریبانه‌به‌شیرینی‌لبخندت‌می‌اندیشد و قندمی‌بوسد!
قندِ‌لبِ‌تو‌... طرحِ‌وهم‌آمیزی‌ازتنهاییِ‌من‌لبه‌فنجان‌رابوسیده‌است!
قهوه‌دوباره‌گرم‌می‌شود و من‌سردتر ؛ آن‌چنان‌که‌لب‌هایت‌دورترازتنم...
جنجالِ‌خیالت‌صدایِ‌جنگ‌دارد و من‌بی‌دفاع‌ترین‌سربازِ‌چشمانت!
تو‌فنجانِ‌قهوه‌را‌ببوس ؛ من‌اسیرِ‌خیال‌ِ‌مغمومِ‌چشمانت‌می‌مانم!

 

 

۲۱
اسفند


شعرهایم‌پریشانند!
گندم‌زارِ سوخته‌زلفانت...
قهوه‌قاجارِ چشمانت...
و پریشانی‌شعرم‌ازسوختگی‌و‌تلخی‌ست.

 

۲۱
اسفند


به تو فکر می‌کنم...
به قلبت ، که نبض تو را
و شعر مرا ، سروده!
 

۲۱
اسفند

کاش شال گردنت بودم تا دور گردنت باشم
شاید در آخر مرا دور گردن آدم برفی بیاندازی اما حیف است شاهد بودی عطرت نباشم
فکرش را بکن هر شب و هر روز وبال گردنت هستم تا سرما نخوری
ولی تو بی وفایی
با رسیدن بهار مرا رها میکنی و من چه راحت هر سال آرزوی آمدن پاییز را میکنم تا سراغم بیای
به حرف هایش گوش کن راست می گوید
اگر من نباشم سرمای هوا گرمای وجودت را در آغوش می کشد
مرا دور گردنت بنداز
بگذار حداقل در خیالاتم
شال گردنت باشم تا دورت بگردم... .

۲۱
اسفند

میدانی فرق بین من و تو چیست؟!
درست همانجا که شجریان می خواند : بوی تو میدهد آغوش خالی ام!
تو آغوشِ خالی را تصور میکنی و من آن پسرِ مغرور را می بینم که حسرتِ دیدارِ دلبرش زمین گیرش کرده...
من سیگارِ بین انگشتانش را می بینم که می سوزد و خاطره می گدازد...
آری ! تو میشنوی آغوشِ خالی
و من میبینم بغضِ یک مَرد را...

 

۲۱
اسفند

نشسته ام کنار پنجره ؛
نه چای ریخته ام بنوشم،
نه کتابی در دست دارم که بخوانم،
و نه کسی هست برایش شعر بخوانم...
حتی باران هم نمی بارد که رقص قطره ها روی شیشه را تماشا کنم
نشسته ام کنار پنجره؛
فقط هربار رهگذری می گذرد
انگار که تو برای هزار و یکمین بار می روی...
چای های نریخته از دهان افتاده اند،
کتاب های نخوانده تمام شده اند،
و شعر های نگفته سوخته و خاکستر شده اند
قطره ها مهمانی گرفته اند و روی صورتم می رقصند
و تو دائما می روی...