اولین بار که انشا نوشتن را تجربه کردم نُه سالم بود ؛ معلم یک جمله پای تخته نوشت و گفت در حد یک صفحه ادامه دهید:
دختری در یک جنگل بود که....
و من شروع کردم به نوشتن ، یک صفحه و نیم نوشتم
داستانم برگرفته از کتابی بود که خوانده بودم
دختری به نام سوزان و پسری که اسمش را یادم نیست و یک آیینه ی طلسم شده که دست دخترک را بُرید...
پایانش دیدار دخترک و پسرک در بهشت بود.
هنوز هم اگر از نوشته هایم ناامید شوم به آن زنگ انشا فکر میکنم و انرژی میگیرم برای نوشتن.
دومین باری که عاشق انشا نوشتن شدم دوازده سالم بود و مکالمه ای بین ظروف یک آشپزخانه را با طنز و کنایه آمیخته بودم...
و چهارده سالم بود که نوشتن یک رمان خیالی دلم را ربود!
طی شش ماه اولین رمانم را نوشتم؛
و یکی دو ماه بعد دومین رمانم را شروع کردم که هنوز هم با آن کلنجار می روم ...
همه ی این ها را نوشتم که بگویم اگر از زندگی تان ناراضی اید شروع کنید به نوشتن!
شاید هیچ تاثیری بر رضایت شما از زندگی تان نگذارد
اما حداقل می توانید در کنار شخصیت هایی که خودتان خلقکرده اید زندگی کنید و لذت ببرید!
-تجربه ای کوچک برگرفته از دنیای شفق که در حال خلق سومین رمانش است:)
+متن مربوط به یکی دو سال پیش، تغییرش ندادم