دلبرِ من!
دلبرِ نداشتهیمن...
من تو را زیستهام
و چشمانِ تو زیستگاه دائمیِ افکار من است!
دلبرِ من!
دلبرِ نداشتهیمن...
من تو را زیستهام
و چشمانِ تو زیستگاه دائمیِ افکار من است!
و حالا شب
قطرهایست از رازِ تاریکی دریا
که من اینجا چشمهایت را گرداب میبینم
در خواب، سراب میبینم و غرق میشوم.
و شب قصهایست بیسرانجام؛
چون ژرفای دلتنگیِ من،
چون پهنای آزادیِ پرنده در قفس...
با من از شبهایت بگو،
از تاریکی چشمهایت بگو.
جانِ بی تکرارِ من
از رسوایی رازم بگو!
بیست و یکم شهریور ماه یکهزار و چهارصد
هوابغضِمهآلودشراپوشیده ؛ بانوازشِنسیم و نور کمرنگِماه، خطهایآشفتهدفترممیرقصند!
یکخطشاملونوشتهام ، دوسهخطمولانا و به عشقِتوچندجرعهفروغ...
شعرهایمرانوشیدم؛لبترابوسیدم؛وباخیالِراحتمیروملباسِمرگبپوشم...
فنجانقهوهغریبانهبهشیرینیلبخندتمیاندیشد و قندمیبوسد!
قندِلبِتو... طرحِوهمآمیزیازتنهاییِمنلبهفنجانرابوسیدهاست!
قهوهدوبارهگرممیشود و منسردتر ؛ آنچنانکهلبهایتدورترازتنم...
جنجالِخیالتصدایِجنگدارد و منبیدفاعترینسربازِچشمانت!
توفنجانِقهوهراببوس ؛ مناسیرِخیالِمغمومِچشمانتمیمانم!
شعرهایمپریشانند!
گندمزارِ سوختهزلفانت...
قهوهقاجارِ چشمانت...
و پریشانیشعرمازسوختگیوتلخیست.
کاش شال گردنت بودم تا دور گردنت باشم
شاید در آخر مرا دور گردن آدم برفی بیاندازی اما حیف است شاهد بودی عطرت نباشم
فکرش را بکن هر شب و هر روز وبال گردنت هستم تا سرما نخوری
ولی تو بی وفایی
با رسیدن بهار مرا رها میکنی و من چه راحت هر سال آرزوی آمدن پاییز را میکنم تا سراغم بیای
به حرف هایش گوش کن راست می گوید
اگر من نباشم سرمای هوا گرمای وجودت را در آغوش می کشد
مرا دور گردنت بنداز
بگذار حداقل در خیالاتم
شال گردنت باشم تا دورت بگردم... .
نشسته ام کنار پنجره ؛
نه چای ریخته ام بنوشم،
نه کتابی در دست دارم که بخوانم،
و نه کسی هست برایش شعر بخوانم...
حتی باران هم نمی بارد که رقص قطره ها روی شیشه را تماشا کنم
نشسته ام کنار پنجره؛
فقط هربار رهگذری می گذرد
انگار که تو برای هزار و یکمین بار می روی...
چای های نریخته از دهان افتاده اند،
کتاب های نخوانده تمام شده اند،
و شعر های نگفته سوخته و خاکستر شده اند
قطره ها مهمانی گرفته اند و روی صورتم می رقصند
و تو دائما می روی...