جناب شعرهای من،
پلکهای شما کتاب تاریخ عاشقانه مرا ورق میزنند.
جنابِ شعر های من
قافیههای عاشق و رقاص
با سازِ صدایِ تو از پا میافتند!
هوابغضِمهآلودشراپوشیده ؛ بانوازشِنسیم و نور کمرنگِماه، خطهایآشفتهدفترممیرقصند!
یکخطشاملونوشتهام ، دوسهخطمولانا و به عشقِتوچندجرعهفروغ...
شعرهایمرانوشیدم؛لبترابوسیدم؛وباخیالِراحتمیروملباسِمرگبپوشم...
فنجانقهوهغریبانهبهشیرینیلبخندتمیاندیشد و قندمیبوسد!
قندِلبِتو... طرحِوهمآمیزیازتنهاییِمنلبهفنجانرابوسیدهاست!
قهوهدوبارهگرممیشود و منسردتر ؛ آنچنانکهلبهایتدورترازتنم...
جنجالِخیالتصدایِجنگدارد و منبیدفاعترینسربازِچشمانت!
توفنجانِقهوهراببوس ؛ مناسیرِخیالِمغمومِچشمانتمیمانم!
شعرهایمپریشانند!
گندمزارِ سوختهزلفانت...
قهوهقاجارِ چشمانت...
و پریشانیشعرمازسوختگیوتلخیست.
کاش شال گردنت بودم تا دور گردنت باشم
شاید در آخر مرا دور گردن آدم برفی بیاندازی اما حیف است شاهد بودی عطرت نباشم
فکرش را بکن هر شب و هر روز وبال گردنت هستم تا سرما نخوری
ولی تو بی وفایی
با رسیدن بهار مرا رها میکنی و من چه راحت هر سال آرزوی آمدن پاییز را میکنم تا سراغم بیای
به حرف هایش گوش کن راست می گوید
اگر من نباشم سرمای هوا گرمای وجودت را در آغوش می کشد
مرا دور گردنت بنداز
بگذار حداقل در خیالاتم
شال گردنت باشم تا دورت بگردم... .
میدانی فرق بین من و تو چیست؟!
درست همانجا که شجریان می خواند : بوی تو میدهد آغوش خالی ام!
تو آغوشِ خالی را تصور میکنی و من آن پسرِ مغرور را می بینم که حسرتِ دیدارِ دلبرش زمین گیرش کرده...
من سیگارِ بین انگشتانش را می بینم که می سوزد و خاطره می گدازد...
آری ! تو میشنوی آغوشِ خالی
و من میبینم بغضِ یک مَرد را...
نشسته ام کنار پنجره ؛
نه چای ریخته ام بنوشم،
نه کتابی در دست دارم که بخوانم،
و نه کسی هست برایش شعر بخوانم...
حتی باران هم نمی بارد که رقص قطره ها روی شیشه را تماشا کنم
نشسته ام کنار پنجره؛
فقط هربار رهگذری می گذرد
انگار که تو برای هزار و یکمین بار می روی...
چای های نریخته از دهان افتاده اند،
کتاب های نخوانده تمام شده اند،
و شعر های نگفته سوخته و خاکستر شده اند
قطره ها مهمانی گرفته اند و روی صورتم می رقصند
و تو دائما می روی...
داشتم نگاهش می کردم ؛ یک نگاه غیرساده!
به تارهای سفیدی که خبر از جوگندمی عمیقی داشت.
به چشم هایی که شعر می خواند...
یک نگاه غیرساده و بیانتها ، در فراسوی باورهای قدیمی، دلباخته به شاهکار نقاشیهای موزه ای گمشده
به شعرهای نسروده و حرفهای نشنیده
پشت رشتهکوه قفسههای سینه ، کنار جنگلزار ریه ، در بطن قلبی بیصدا
من ایستادهام و به تو نگاه میکنم
به دوردستهای شیرینی به وسعت دریایسیاه چشمانت...
زمزمههای فرانسوی و نامفهموم از نوازش سوزن گرامافون ، بر خشت خشت خطخطیهای سیاه
حواسم پرت شد ، قهوهام سرد شد!
خوب شد.
یک سفر دور دنیا
چشمان شرقی ، نیاگارای موهات ، قهوه برزیلی ، استوایقفسهسینه ، پاریسِ بطن چپ ، اقیانوس باورها و فقط یک نگاه غیرساده!
-برایدلبرِنداشتهام!
اولین بار که انشا نوشتن را تجربه کردم نُه سالم بود ؛ معلم یک جمله پای تخته نوشت و گفت در حد یک صفحه ادامه دهید:
دختری در یک جنگل بود که....
و من شروع کردم به نوشتن ، یک صفحه و نیم نوشتم
داستانم برگرفته از کتابی بود که خوانده بودم
دختری به نام سوزان و پسری که اسمش را یادم نیست و یک آیینه ی طلسم شده که دست دخترک را بُرید...
پایانش دیدار دخترک و پسرک در بهشت بود.
هنوز هم اگر از نوشته هایم ناامید شوم به آن زنگ انشا فکر میکنم و انرژی میگیرم برای نوشتن.
دومین باری که عاشق انشا نوشتن شدم دوازده سالم بود و مکالمه ای بین ظروف یک آشپزخانه را با طنز و کنایه آمیخته بودم...
و چهارده سالم بود که نوشتن یک رمان خیالی دلم را ربود!
طی شش ماه اولین رمانم را نوشتم؛
و یکی دو ماه بعد دومین رمانم را شروع کردم که هنوز هم با آن کلنجار می روم ...
همه ی این ها را نوشتم که بگویم اگر از زندگی تان ناراضی اید شروع کنید به نوشتن!
شاید هیچ تاثیری بر رضایت شما از زندگی تان نگذارد
اما حداقل می توانید در کنار شخصیت هایی که خودتان خلقکرده اید زندگی کنید و لذت ببرید!
-تجربه ای کوچک برگرفته از دنیای شفق که در حال خلق سومین رمانش است:)
+متن مربوط به یکی دو سال پیش، تغییرش ندادم